دینادینا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

دردونه ما دینا

رفتیم آتلیه

سلام عشقم.خوبی مامان فدات بشه؟دوست دارم. دختر عزیزم 21 مهر 92 رفتیم آتلیه از عکس انداختیم.خیلی ناگهانی شد و من اصلا آمادگی نداشتم. موهات رو کوتاه کردم تو عکسا خیلی جالب نشد.خیلی ناراحتم کاش موهاتو کوتاه نمیکردم.آخه موهات داشت میریخت ولی دیگه کوتاه نمیکنم وبازم میبرمت آتلیه ایشاالله برای تولدت که سه ماه دیگه هست یه کم بلندتر میشه و دوباره میبرمت آتلیه.فقط خدا کنه عکسات قشنگ بشه.     دینا جان میخوایم بریم مسافرت ملایر شهر مامان جون و باباجون خیلی شهر باصفاییه من عاشق اونجام.عروسی پسر عموی من هستش ولی بابا نمیاد چون کار داره خیلی ناراحتم که نمیاد ما با مامان جون بابا جون و خاله ها و داییها م...
23 مهر 1392

تولد بابا

دخترم 2 مهر تولد بابا بود. شانس اونروز برامون مهمون اومد من نتونستم انجور که میخواستم برای بابا تولد بگیرم کیک خودم درست کردم ولی بازم خودم خوشم نیومد همهم گفتن خوشمزه شده ولی من میخواستم خامه هم بذارم ولی نرسیدم اصلا برم بیرون .خلاصه گذشت و بابا 28 سالگی هم فوت کرد.   همسر عزیزم از وقتی شریک زندگی ام شده ای هر روز بیشتر دیروز دوستت دارم وجود نازنینت بهترین تکیه گاه و مهربانیهایت بزرگترین دلیل برای زنده ماندن من است       وجود تو تنهاترین هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست وهدیه من به تو نازینین قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد عا...
12 مهر 1392

کاردستی

سلام گل مامان.دوباره بابا برات وسیله خریده که باهاش کاردستی درست کنی البته با کمک من.     اینجا داری با کاغذ هایی که من برش زدم و خودت رنگ کردی دایره درست میکنی.   اولین نقاشی که تو دفترت کشیدم وتو رنگ کردی   این دفتر نقاشی باب اسفنجی خوشگل که بابا خریده   اینم یه جعبه هست توش آبرنگ و مداد رنگی و مداد شمعی و... هست البته این رو آرمیتا بهت داده.   ...
12 مهر 1392

یک پست طولانی تابستانه

دختر نازم در این پست از ماه آخر تابستون 92 برات مینویسم.   یه شب که با عمه اینا رفتیم پارک .     دینا و پرنیا کوچولو.     یکروز من حسابی مشغول کار بودم البته حواسم به تو بود ولی موقعی ازت غافل شدم صدام کردی مامان کمک مامان کمک من هم ترسیدم دویدم طرف اتاق هرچی گشتم پیدات نکردم یکدفعه چشمم خورد بالای کمد دیدم رفتی بالای کمدت و داری من و نگاه میکنی میخندی من از تعجب این شکلی شدم   چند روز آخر ماه شهریور هم مهمون داشتیم خاله بابا از ساوه اومده بودن خونمون هفته آخر حسابی سرگرم بودی.من چون خیلی کار داشتم زیاد نتونستم از تو عرفان و پارسا عکس بندازم.تو همین روزا بود...
1 مهر 1392

خونه مامان جون

دیروز رفتیم خونه مامان خودم شاینا هم اونجا بود کلی باهم بازی کردین یه سبد که مامان جون تازه خریده بود رو پیدا کردین شده بود اسباب بازی شما دوتا انگار بهترین بازی بود برای شما . این سبد جا رخت بود.   شاینا رفته تو کیف من فضولی که دیدمش.   جیگر خاله فدای اون خنده های قشنگت.لباشو رژ لب زده بود.تا فهمید من دیدمش مثلا خودشو لوس کرده.فدات بشم.   ...
1 مهر 1392
1